کد مطلب:152204 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

جواهرات زن و مردی را که جهت کمک به ضریح حضرت ابوالفضل آورده بودند
حجة الاسلام و المسلمین آقای سید فخر الدین عمادی، از حوزه ی علمیه قم مرقوم داشته اند:

این جانب سید فخر الدین عمادی، در زمانی كه ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را در اصفهان می ساختند و مردم هر كدام به نوبه ی خود كمك می كردند، این قضیه را شنیدم:

یك حاجی از اهل تهران با همسرش، به عنوان كمك به ضریح آن حضرت، ماشین سواری دربستی را كرایه می كنند تا به اصفهان بروند. در بین راه، راننده ی ماشین از توی آینه چشمش به جواهرات گردن زن حاجی، كه بسیار گرانبها بوده است، می افتد. از حاجی می پرسد: شما برای چه به اصفهان می روید؟ می گوید: قصد ما دو نفر، كمك كردن به ضریح حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می باشد و به این منظور به اصفهان می رویم.

راننده می فهمد كه حاجی و زن حاجی، هم پول فراوانی به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهایی به دست و گردن زن آویخته است. با خود می گوید: چه خوب است كه در بین راه اینها را از بین ببرم و هر چه دارند بردارم و از این رانندگی خلاص بشوم! وقتی كه از دلیجان رد می شود در میان بیابان، به عنوان اینكه ماشین نقص فنی


پیدا كرده، ماشین را نگاه می دارد و زن و مرد را از ماشین پیاده می كند و سپس یقه ی حاجی را می گیرد از جاده كنار می كشد تا خفه اش بكند!

.زنش كه ماجرا را می بیند، اظهار می كند: تو ما را نكش، هر چه بخواهی به تو می دهیم. ولی آن خبیث، هر چه داشته اند از آنها می گیرد و خود آنها را نیز در چاهی كه در صد قدمی جاده بوده است؛ می اندازد كه شاید تا صبح بمیرند. سپس حركت می كند و وارد اصفهان می شود و به خانه می رود. در اثر خستگی می خواهد بخوابد، ولی خوابش نمی برد و با خود می گوید: امكان دارد كه آنها در میان چاه نمیرند و كسی آنها را نجات بدهد و در نتیجه من گرفتار شوم. خوب است به همان جا برگردم تا اگر زنده هستند، آنها را بكشم و اگر مرده اند، خیالم راحت باشد.

نزدیكیهای صبح به طرف تهران حركت می كند و ضمنا چند مسافر هم سوار می كند. چون به همان مكان می رسد ماشین را نگاه می دارد و به مسافرین می گوید اینجا باشید، چند دقیقه ی دیگر من می آیم و حركت می كنم. مقداری كار دارم و الان بر می گردم. زمانی كه نزدیك چاه می رسد، می بیند ناله ی آنها بلند است می گویند: مردم به داد ما برسید، مردم مردیم؛ و ناله می زنند.

راننده می گوید: شما كه هستید؟ می گویند: ما را راننده لخت كرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا ما بمیریم. ای مسلمان! ما را نجات بده كه ما برای كمك به ضریح حضرت ابوالفضل علیه السلام به اصفهان می رفتیم. راننده می گوید: الان شما را خلاص می كنم! این را می گوید و می رود تا سنگی را كه نزدیك چاه بود، بلند كند و به چاه بیندازد و آنها را بكشد، كه یكدفعه ماری از زیر سنگ بیرون می آید و نیش خود را فورا در بدن وی فرومی كند!

راننده فریاد می كشد و از اثر صدای او، مسافرین كه منتظر راننده بودند، به دنبال


صدا حركت می كنند و می بینند راننده افتاده است و فریاد می زند و می گوید: مردم، مار مرا كشت!

در این حین، از طرفی دیگر نیز صدایی می شنوند و وقتی كه به دنبال آن صدا می روند، می فهمند كه صدای دوم از میان چاه می باشد. ریسمانی تهیه می كنند و حاجی و زنش را از میان چاه بیرون می آورند و آنها می پرسند چه شده است؟ حاجی جریان مسافرتش را بیان می كند و می گوید: چقدر به راننده التماس كردیم كه ما را به حضرت ابوالفضل علیه السلام ببخش، اما او قبول نكرد و ما را به چاه انداخت.

مسافرین می گویند: راننده را می شناسی؟ می گویند: آری، و چون به نزد راننده می آیند، حاجی و زنش می گویند: آن راننده، همین شخص است!

در همین حال راننده از اثر سم مار می میرد و چون لباس وی را می گردند، می بینند كه هنوز پول و جواهرات زن حاجی در جیب او است و جایی پنهان نكرده است! قربانت ای باب الحوائج!

این موضوع را حتی یكی ازآقایان اهل منبر نیز، كه نامش را الان فراموش كرده ام روی منبر بیان كردند ومن هم شنیدم. [1] .


[1] چهره ي درخشان، ج1، ص 577.